دختری بودنابیناکه ازخودش تنفرداشت که ازتمام دنیا تنفرداشت
وفقط یک نفررادوست داشت دلداده اش راوبااو چنین گفته بود
اگری روزی قادربه دیدن باشم حتی اگرفقط برای یک لحظه بتوانم
دنیاراببینم عروس گاه توخواهم شدوچنین شدکه آمدآن روزکه یک
نفرپیداشدکه حاضرشدچشمهای خودش رابه دخترنابینا بدهدودختر
آسمان رادیدوزمین رارودخانه هاودرختهاراآدمیان وپرنده هاراو
نفرت ازروانش رخت بربست دلداه به دیدنش آمدویادآوردوعده
دیرنش شدبیاوبامن عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت
مانده ام دختربرخودبلرزیدوبازمزمه باخودگفت این چه بخت شومی
است که مرارها نمی کند دلداده اش هم نابینابودودخترقاطعانه جواب
دادقادربه همسری بااونیست دلداده روبه دیگرسوکردکه دخترک
اشکهایش رانبیندودرحالی که ازاودور می شد گفت پس به من قول
بده که مواظب چشمانم باشی.
منبع: tafrihi3 دات آی آر