9دی- باز هم یک خاطره دیگر به نقل از هاشمی رفسنجانی که در تعارض با واقعیات و اسناد مسلم تاریخی است، باعث ایجاد حرف و حدیث در صحت اظهارات و خاطرات وی شده است.در مورد نقل خاطره اخیر توسط هاشمی که در آن اتهاماتی را متوجه آیت الله مصباح کرده بود اگر نخواهیم اینگونه قضاوت کنیم که در روایت ناقص این خاطره، تعمدی در کار بوده است، ظاهرا کهولت سن آقای هاشمی رفسنجانی که سال گذشته موجب رد صلاحیت ایشان برای حضور در انتخابات ریاست جمهوری شد، بر موضوع بازگو کردن خاطرات هم تاثیر گذاشته، چرا که روایت واقعی و کامل این خاطره گویای حقایقی جالب توجه و شنیدنی است. هرچند با تجربه ای که از حضور فعال و با برنامه هاشمی در میدان سیاست بازی داریم بعید به نظر می رسد این اقدام او و همزمانی آن با اظهارات دو پهلوی سید حسن مصطفوی و تیتر شدن آن در رسانه های حامی دولت، بدون برنامه قبلی باشد. به ویژه آنکه طی ماههای اخیر نقش محوری آیت الله مصباح در فرایند وحدت اصولگرایان بیش از پیش بروز و ظهور پیدا کرده است. نکته دیگر در مورد اظهارات هاشمی، تکراری بودن آن است. همین شبهه با اندکی تفاوت در نحوه بیان الفاظ سالها قبل و در دوران اصلاحات از زبان افرادی مثل مهدی کروبی فتنه گر نیز بیان شده بود که در همان ایام و حتی بعدها در کتاب گفتمان مصباح به آن پاسخهای مفصلی داده شد اما این بار هاشمی در ورژن جدید خود از این به اصطلاح خاطره! ادعا کرده رهبر انقلاب در آن سالها با آیت الله مصباح 10 سال قهر کرده اند! سخنی که بیشتر به یک جک سیاسی شبیه است تا اظهار نظری تاریخی! جمله معروف رهبر انقلاب در سال 78 در دفاع از آیت الله مصباح به تنهایی برای پاسخ دادن به سخنان رفسنجانی کفایت می کند. آیا ارادت قلبی 40 ساله رهبر انقلاب به علامه مصباح به تصریح خود ایشان با سخنان دروغ هاشمی مطابقت دارد؟
ادعای آقای هاشمی رفسنجانی درباره نشست وی با آیتالله مصباح با این مضمون ، مربوط به سالهایی است که سازمان مجاهدین خلق (منافقین) معرکهگردان میدان شده بود و تحت حمایتهای مالی و سیاسی آقایانی از جمله آقای هاشمی رفسنجانی به مبارزه مسلحانه میپرداختند و از امام نیز میخواستند تا از آنها حمایت کند.
در آن برهه، آقای هاشمی طی نامهای که توسط عزتالله سحابی برای امام فرستاد، خواهان حمایت جدی ایشان از این سازمان شد. در راستای همین تلاشهای برای جلب حمایت از مجاهدین خلق، روزی شهید آیتالله قدوسی در مدرسه حقانی به آیتالله مصباح گفتند که فردا صبح آقای هاشمی میخواهند صبحانه به منزل شما بیایند. فردای آن روز به منزل ایشان رفتند. آقای هاشمی رفسنجانی دو تقاضا داشت یکی این که از سازمان مجاهدین خلق (منافقین) حمایت کنید، دیگری این که بیایید یک جبهه مشترک ضدامپریالیزم تشکیل بدهیم.
روایت آن جلسه را نشریه فرهنگی تاریخی «یادآور» در شماره اول خود در خرداد ماه 1387 از زبان علامه مصباح یزدی اینگونه آورده است: «بعضی از دوستان با اینها [سازمان مجاهدین] ارتباط برقرار کردند و ما را هم دعوت کردند. از آن به بعد روی همان تلقی که از من خواسته بودند با مجاهدین همکاری کنم و من قبول نکردم، اینها به دوستانشان میگفتند که این دیگر با ما نیست و تغییر ایدئولوژی داده. ما تغییر ایدئولوژی نداده بودیم، آنها تغییر داده بودند. گذر زمان هم نشان داد که تشخیص چه کسی صحیح بوده است. اینها در داخل به مجاهدین پول میدادند و آنها را تقویت میکردند، اما امام در نجف به نمایندگان آنها بی اعتنایی کردند و با هیچ ترفندی حاضر نشدند آنها را تأییدکنند.» ایشان در گفتگوی دیگری که نشریه فرهنگی تاریخی یادآور در شماره چهارم و پنجم خود در آذر و زمستان 1387 منتشر کرد در اینباره توضیح میدهند: «بعد از پیروزی انقلاب، حوادثی اتفاق افتاد که نهایتاً در سال 60، به ریاست جمهوری مقام معظم رهبری منجر شد. در این فاصله چنان حوادث بزرگ و مکرری پیش آمده بود که حقیقتاً فرصتی برای بازبینی رویدادهای گذشته باقی نمانده بود یا دست کم برای بنده فرصتی پیش نیامد. در اولین ملاقاتی که بنده در آن مقطع با مقام معظم رهبری داشتم، ایشان فرمودند: «آن آقایی که یک وقتی از اینها حمایت و حتی به آنها کمک مالی می کرد، حالا به اشتباه خودش پی برده و در صدد جبران برآمده.» گویا این دیدار، ملاقاتی را که قبل از انقلاب با ایشان و با آن شخص داشتیم، تداعی کرد. در آن دوران، آن شخص، مرا بسیار تشویق می کرد که با مجاهدین همکاری کنم. ومن می گفتم: من اینها را نمی شناسم و تا کسی را نشناسم زیر علم او نمی روم. آقا هم ناظر مذاکره ما بودند و فقط سکوت کردند.»
همچنین هفته گذشته دفتر آیتالله مصباح یزدی بخشی از گفتوگوی منتشر نشده علامه مصباح یزدی با مرحوم آقای عسگراولادی که در تاریخ 11/8/1390 انجام شده بود را به شرح زیر منتشر کرد:
«از اوایل انقلاب تاکنون، سلیقه بنده این بوده که در هیچ حزبی مشارکت نکنم. ارادت بنده به مرحوم آقای بهشتی و اظهار لطف ایشان به من، همکاریهای بنده با مرحوم آقای باهنر در خصوص جمعیتهای مؤتلفه و ارادت بیاندازه بنده به مقام معظم رهبری را همه میدانند. همه این دوستان در تأسیس حزب جمهوری اسلامی شریک بودند، اما سلیقه شخصی بنده، شرکت در آن حزب نبود. البته من هیچگاه آن را تخطئه نمیکنم، اما میگویم: بنده آن کاری را میکنم که در پیشگاه خداوند برای آن جوابی داشته باشم. پیش از پیروزی انقلاب، مقام معظم رهبری و آقای هاشمی رفسنجانی توسط آقای قدوسی وقتی تعیین کردند که برای صبحانه به منزل ما تشریف میآورند. در آن جلسه صبحانه غیر از این دو بزرگوار، شخص دیگری نبود. آقای هاشمی عنان سخن را به دست گرفتند و از اینجا شروع کردند که: ما سالها با هم همکارهای فرهنگی و سیاسی داشتیم، اما مدتی است که تو کنار کشیدی و با ما نیستی. امروز ما یک جبهه ضد امپریالیسم تشکیل دادیم و همه کسانی که با امپریالیسم و استعمار مخالفند باید برای پیروزی در این جبهه مشارکت کنند. ایشان در سخنهایشان روی جبهه ضدامپریالیسم بسیار تأکید کردند. بنده به ایشان عرض کردم: آقای هاشمی! من طلبهای هستم که دغدغهام اسلام است. اگر این یک حرکت اسلامی است و بناست کاری برای اسلام شود، بنده هم هستم. حال، بنده در این جبهه ضد امپریالیسم باید چه کار کنم؟ ایشان گفتند: مسأله شریعتی و شهید جاوید و... را باید کنار گذاشت. حتی ما با مارکسیستها باید اتحاد داشته باشیم! ما باید با تمام گروههایی که ضد امپریالیسم هستند از مارکسیستها، مجاهدین، طرفداران شریعتی تا طرفداران صالحی نجفآبادی و دیگران اتحاد داشته باشیم و مخالفت را کنار بگذاریم و فقط با امپریالیسم مبارزه کنیم! گفتم: مطرح کردن صالحی که دیگر معنا ندارد، ولی از من چه میخواهید و پیشنهادتان چیست؟ گفتند: بیا و با مجاهدین همکاری کن! گفتم: من آنها را نمیشناسم.
چیزهایی درباره آنها شنیدهام، اما تا آنها را نشناسم همکاری نمیکنم. گفتند: ما میشناسیم. گفتم: من کار شما را تخطئه نمیکنم. شما پیش خدا حجت دارید و کارتان را بکنید، اما من تا آنها را نشناسم، تأیید نمیکنم. گفتند: نماز شبشان ترک نمیشود، ماهیانه دوازده هزار تومان حقوق میگیرند و از این مقدار فقط پانصد تومانش را مصرف و بقیهاش را صرف مبارزه میکنند، چنینند و چنانند. گفتم: همه اینها را که فرمودید درست است، اما برای شما حجت است و برای من حجت نیست. من تا کسی را نشناسم که برای اسلام کار میکند، با او همکاری نمیکنم. از اول تا آخر این گفتوگو مقام معظم رهبری هم نشسته بودند و هیچ نمیگفتند و فقط صحبتهای آقای هاشمی بود و جوابهای بنده. پس از این گفتوگو آقای هاشمی با نارحتی منزل ما را ترک کردند و رفتند. بیان شد که سلیقه بنده اینگونه است و این در حالی بود که بسیاری از دوستان ما در آن جبهه به اصطلاح ضد استعماری شریک بودند. البته کمکهای آقای هاشمی به منافقین را نیز نباید فراموش کرد. چه پولهایی که به آنها داد. در حال حاضر هم نمیگویم که آنها کار بدی کردند. شاید وظیفهشان در آن شرایط همان بود، اما من چون حجتی نداشتم، مشارکت نکردم. شاید من اشتباه کرده باشم، اما اگر اشتباه هم کردهام، خودم را معذور میدانم. به هر حال، سلیقه من از ابتدا تا کنون این گونه بوده است. هر جا فهمیدم حرکتی برای اسلام ضرر دارد، با همه توان به میدان آمدم و ملاحظه هیچچیز را نکردم که کسی خوشش یا بدش بیاید. وقتی نمیفهمیدم که چیزی برای اسلام مفید است، کمک نمیکردم. به دنبال پست و مقامی هم نبودم. اگر گاهی مسئولیت کوچکی هم عهدهدار شدم، تشخیص دادم که وظیفه شرعی است؛ وگرنه دنبال چیزی نبودم، نه حزبی و نه جمعیتی. به عنوان یک طلبه درس میخواندم، درس میدادم و اگر گاهی چیزی میگفتم، آنجایی بوده که فکر میکردم به اسلام ضربه میخورد.»
آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 1334 | hengame |
![]() |
0 | 1063 | hengame |
![]() |
0 | 1120 | hengame |
![]() |
0 | 1021 | hengame |
![]() |
0 | 984 | hengame |
![]() |
0 | 987 | gelare |
![]() |
0 | 1006 | gelare |
![]() |
0 | 1024 | gelare |
![]() |
0 | 923 | gelare |
![]() |
0 | 993 | gelare |